« هوالرئوف»
مدارا می کنم
با کابوس هایی
که بر خواب هایم می تازند
از وقتی که
روز های زمینگیر
پشت پریشانی کلمات
هرشب برایم
ترانه ی خواب می خواند
و من
تعبیر خواب هایم را
گریه می کنم...
***
به قولی که داده ام
عمل می کنم ؛
برمزار گنجشک ها
بی بال می نشینم...
بی حوصلگی هایم را
برشاخه درختی می نشانم
که آشیانه ی گنجشکی بود...
و زخم هایی را
که از نگاه عابران
بر می خیزد
-وقتی شانه به شانه ی خیابان
راه می روم-
زیر پیراهنم پنهان می کنم...
***
خاطرت آسوده !
کنار آمده ام
با فاجعه ی نیامدنت !
.
.
.
.
.
اسپند ها را
بر آتش دلم می ریزم...
_________
هی...نوشت1: این همه آتش از کجا در من روشن است...؟
هی...نوشت2:...
هی...نوشت3:...